در رنگ پریدگی دستهایم چهره ی عشق تو را می بینم. رگهای کف دستم به وضوح نمایان می شوند. این ها همه برای این است که: یاد توام! این رگها ، این رگها می گویند: می بینی چگونه در سرنوشت ات نشسته است؟! از نمی دانی حتی کدامین لحظه تا... ، تا .. تا انتها تا سر انگشتان تو تا سر انگشتان تقدیر. آنجا که رنگ ناخن هایم به کبودی می زند آنجا که تلاقیِ شعله و خاکستر است. .. دستهای من می سوزند و شعله های شعر تو زاده می شوند. حرفی ندارم! می سوزم! روح سرکش شعرهای تو روزی مرا دوباره می زاید.
نوشته شده در دوشنبه 84/12/8ساعت
9:13 عصر توسط اعظم ابراهیمی نظرات ( ) |
Design By : Pars Skin |